شعر شهادت ام المومنین

مادر

نمی آید نفس از سینه بالا
دم ِ آخر به من رو کرده غم ها

کمی بنشین کنارم! بیقرارم…
دلم خیلی پریشان است أسما…

آرام جان

از هر نظر،از هر نظر بالانشینی
آرام جان رحمه و للعالمینی

در وصف تو والطیبات،للطیبین است
هم مومنه هستی،هم ام المومنینی

مادر

بیخود نبی برای کسی پا نمی شود
بیجا محبتت به دلش جا نمی شود

تو مادر زلال ترین ها خدیجه ای
با هیچ واژه اسم تو معنا نمی شود

ام المومنین

به سیم و زر چه حاجت بود؟! از اینها فراتر داشت
پر از خورشید بود آری نگاهی کیمیاگر داشت

زنان از بی حجابی ها سر تسلیم افکندند
ولی ، کنز الحیا از چادر خود تاج بر سر داشت

یار نبی

پیش دلت، ثروت دنیا، رقمی نیست
گو برود مال، یار هست و غمی نیست

مُلک دلت را زدی به نام محمد
ثروت تو چیست؟ یک سلام محمد

عشق پیمبری

بانوی صبح هستی و خورشید دیگری
خاتون آب هستی و پاک و مطهری

آری به اتنخاب خدا و گواه او
تنها تویی که لایق عشق پیمبری

محبوب پیمبر

چه کسی در عشق جز تو با نبی میثاق کرد
یا ز مالش سوی قلب مصطفی ییلاق کرد

بس که محبوب پیمبر گشته ایی ای نور عشق
شعر ، من را بیشتر بر مدح تو مشتاق کرد

مادر

حیا در چشمهایش بود غیرت داشت همت داشت
چنان آسیه و هاجر چنان مریم نجابت داشت

لباس کهنه میپوشید روی خاک میخوابید
تماما خرج دین میکرد هرچه مال و مکنت داشت

مادر اسلام

روزی که ابتر خوانده شد پیغمبر اسلام
ام ابیها زاده شد از مادر اسلام

هم حلقه ی عشق نبی را داشت بر انگشت
هم در نابی بود بر انگشتر اسلام

حضرت خورشید

اولین بیت شد این مصرع بسم الله است
قلم از آنچه در افکار من است آگاه است
پُر مضمونم و بیت الغزلی در راه است
صحبت از حضرت خورشید، سخن از ماه است

در غربت آیینه

تنها مگذار ای نفس تازه جهان را
در غربت آیینه دو چشم نگران را

بردار سر از دامن رفتن که نگیری
از چشمه‌ی بیداری خلقت هیجان را

مادر کوثر

سلام جز به مهر تو جانی به تن نداشت

عصمت به غیر نام خدیجه سخن نداشت

آن سالهای سخت اگر با نبی نبود

گوییی سپاه دین علی بت شکن نداشت

دکمه بازگشت به بالا