کوچه گرد ِغریب میداند
بی کسی در غروب یعنی چه !
عابر ِ شهر ِ کوفه می فهمد
بارش ِ سنگ و چوب یعنی چه !
کوچه گرد ِغریب میداند
بی کسی در غروب یعنی چه !
عابر ِ شهر ِ کوفه می فهمد
بارش ِ سنگ و چوب یعنی چه !
دوباره مرغِ دلم با پرِ شکسته سفر کرد
تمام همسفران را پرید و باز، خبر کرد
نیاز نیست، به منبر؛ به روضهخوان؛ به مصیبت
دو چشمِ خشکِ مرا روضهی مزارِ تو تر کرد
سیر و سلوک من شده آواره بودن
بی “چاره” بودن با وجود چاره بودن
هرکس کسی دارد ولیکن من ندارم
کاری به جز زانو بغل کردن ندارم
چگونه بیتو شبم را پُر از ستاره کنم؟
چگونه این همه دردِ تو را نظاره کنم؟
مُدام نامه نوشتم که زود برگردی…
چقدْر هِی بنویسم دوباره پاره کنم؟
قسمت این بود تا که در کوفه
تو علمدار پرچمش باشی
اصلا آنجا تو را فرستاده
تا سفیر محرمش باشی
میدَرد داغِ تو هر لحظه گریبانِ مرا
کاش خاموش کُنی سینهی سوزانِ مرا
خنده کردند در این شهر همین که گفتم:
برسانید به او حالِ پریشانِ مرا
میدَرد داغِ تو هر لحظه گریبانِ مرا
کاش خاموش کُنی سینهی سوزانِ مرا
خنده کردند در این شهر همین که گفتم:
برسانید به او حالِ پریشانِ مرا
نیگا کن به چشم خیسم برگرد
هیشکی اینجا نیس انیسم برگرد
هیشکی نیس نامه مو واست بیاره
گیرم اصلاً بنویسم برگرد
از سـرِ دار به دلــدار نگـاهی دارد
آه این مرد چه چشمان پر آهی دارد
زیر لب زمزمه دارد که گرفتار شدم
به ره مکـه هر از گاه نگـاهی دارد
این کوفیان که منتظر لشکر تواند
تنها به فکر بستن بال و پر تواند
شد زندگی حرام برای کبوترت
در کوفه فکر کشتن نامه بر تواند
در کوچه های کوفه شدم دربدر حسین
طعنه شنیده ام به سر هر گذر حسین
اینجا کسی پناه به مسلم نمی دهد
آواره ام به کوفه ز شب تا سحر حسین
نفس کشیدن او به شماره افتاده
کنار چشم کبودش ستاره افتاده
بزرگ مردی خود را به او نشان میداد
همین که طوعه پی راه چاره افتاده