شعر مذهبی

غیرت مجتبایی ام

بهانه گیر می شوم عمو که آه می کشد
صدای آه او مرا به قتلگاه می کشد

غربت او مرا به این وادی خون کشیده است
بعد علی اصغرش نوبت من رسیده است

عمو حسین

پا بر زمین میکوبد و با بیقراری
دارد به سینه میزند با مشت ، کودک
وقتی عمو از اسب با صورت زمین خورد
هی میزند خود را به قصد کشت، کودک

وا حَسنا

کاش میشُد خودش از دور تماشا نکند
اینقدر در بغلِ عمه تقلا نکند

کاش میشُد که بگیرند دو چشمانش را
نزند بر سرِ خود آه خدایا نکند

دلبر دلها

حالم بدون تو تماشایی ندارد
جز تو کسی در قلب من جایی ندارد
آن قدر خوبی به تمام شهر گفتم
من دلبری دارم که همتایی ندارد

دردت به جان

دردت به جان دخترت پس پیکرت کو
خشکم زده با دیدنت بال و پرت کو

با اصغرت رفتی به میدان،خاطرم هست
تنهای تنها آمدی پس اصغرت کو

حاجی کرببلا

لحظه لحظه عمر خود را خرج حضرت میکنم
جز حرم جایی روم احساس غربت میکنم
حاجت خود را اگر یک شب بگیرم میروم
“لذتش را با تمام شهر قسمت میکنم”

خورشید دنیا

هرکسی دنبال دنیا رفت عزت را ندید
هرکسی با عشق بد تا کرد جنت را ندید

ساقه های عرش شاهدهای این حرف من اند
چشم هرکس خورد بر نور تو ظلمت را ندید

عزیزم حسین

شعر خود را اگراز شیرهٔ جان آوردیم
تحفه ایی هست که بهرت به زبان آوردیم

هنر از نام تو بوده است اگر در هرجا
مجلسی را به نفس در هیجان آوردیم

شالِ عزا

دارد به دوشش کعبه هم شالِ عزایت
عالم برای تو غمین هست و خدایت

جبریل هم گریَد از این غم در غم تو
او هم نشسته همچو ما در روضه‌هایت

یا مسلم ابن عقیل

یک شب از سال است ما دلداده ها
میشویم از جرگه افتاده ها
تا شود وقف دو ساغر باده ها
دست ما دامان آقا زاده ها

حضرت مشگل گشا

آنکه یک عمر است دارد مستجابم میکند
حتم دارم که به وقتش آفتابم میکند

قوره ای کالم ولیکن حضرت مشگل گشا
میپزد از بس مرا تا که شرابم میکند

لبیک ابالحسن‌ حیدر

آیه ای دلنواز نازل شد
آیه از حجتی حکایت داشت
شد رسالت منوط برابلاغ
ماجرا ریشه در ولایت داشت

دکمه بازگشت به بالا