برای آبروی آفتاب بعد از این
بزن به چهره ی ماهش نقاب بعد از این
تمام عرش خدا پر شده است از عطرش
از آب و تاب می افتد گلاب بعد از این
برای آبروی آفتاب بعد از این
بزن به چهره ی ماهش نقاب بعد از این
تمام عرش خدا پر شده است از عطرش
از آب و تاب می افتد گلاب بعد از این
قرار شد برود کار بوتراب کند
فرات را سر بدخواه خود خراب کند
قرار شد برود با لب ترک ترکش
هزار حرمله را از خجالت آب کند
دستخطی دارد و آسوده حالش کرده است
شوق جان دادن رها از هر ملالش کرده است
تا نقاب از رو بگیرد زاده ی شیر جمل
لشگری را خیره ی ماه جمالش کرده است
به نسیمی که از آن عطر تنت مانده هنوز
روضه های تو و زخم بدنت مانده هنوز
این همه زخم ،تو یک آه نگفتی اما
روی لب هات دَم یا حسنت مانده هنوز
از شمیم سر زلف تو غزل ساخته شد
زلف بر شانه رها ماند کتل ساخته شد
قد و بالای تو یاد آور حسن حسن است
هر کجا رد شده ای چند محل ساخته شد
پیکر لاله پر از نیزه و خنجر شده بود
گریه ی اهل حرم چند برابر شده بود
پسر شیر جمل بود و رجز خواند ولی
تیرها قسمت آن سرو دلاور شده بود
چیزی نمانده از بدنم در سهسالگی
خُرد است استخوان تنم در سهسالگی
درگیرِ دردِ سوختنم در سهسالگی
در قابِ چشم عمه، منم در سهسالگی
تصویرِ سایهروشنِ دورانِ پیریام
آنکه از حالا نگاهی برشما انداخته
آه میبینی عمو را در کجا انداخته
یک نفر از دور میخندد به اشک چشم تو
دیگری آنجا عمو را زیر پا انداخته
طوفان دلش برده از او تاب و توان را
در سینه چه باید بکند این ضربان را
دلشوره ای افتاده به جان همه اعضاش
چرخاند به اطراف دو چشم نگران را
برده است بنده سوی مولا هر زمان دست
شد واسطه بین زمین و آسمان دست
جز از در این آستان خیری ندیده
وا کرده هر کس رو به دست این و آن دست
پس از او رخت بر بسته طراوت از چمن اینجا
نباشد او به پایان می رسد دنیای من اینجا
بیا ای مرغ روح من قفس را بشکن و پر زن
خودت را در هوایش کن رها از بند تن اینجا
به چه دردی بخورد بی تو پسر داشتنم
چه کنم بعد تو با داغ جگر داشتنم
نه پسرهای مناند این دو نه خواهر زاده
به تو سوگند که هستند دو حیدر زاده