شعر مصائب اسارت شام

پشت دروازه‌ی ساعات

کارِ ما گرچه به جز گریه‌ی پیوسته نبود
کارِ این قوم ولی خنده‌ی آهسته نبود

آنقدر ضربه‌ی نیزه همه را ساکت کرد
بِینِ ما در پِیِ تو یک سرِ نشکسته نبود

پشت دروازه‌ی ساعات معطل شده است
آن کریمی که درِ خانه‌ی او بسته نبود

خسته از زخمِ زبانیم و جسارت به لبت
پایِ ما با تو در این راه ولی خسته نبود

فقط از دور تو را دخترکانت دیدند
نیزه‌ای کاش به تو اینهمه وابسته نبود

گرچه از دور ولی باز زمین می‌اُفتند
زخمِ حلقومِ تو ای کاش که برجسته نبود

گرمِ تزئین و پذیرایی شام‌اند همه
ورنه دروازه‌ی این شهر چنین بسته نبود

حسن لطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا