فریادم از فراغت


همواره در سکوتم ,از داغ هجر رویت

فریادم از فراغت, دیگر صدا ندارد

شرمنده ی تو هستم ,گویی دلت شکستم

از دست ظلم اعداء دردت دوا ندارد

غمی دیرینه

نفست , بوی جدایی از غمی دیرینه دارد

حلقه های اشک چشمت ریشه در مدینه دارد

جنس بغض در گلویت,جنس کوچه های خاکیست

قلب تو از ضرب سیلی, یک دوجین آیینه دارد

غرق معاصی هستم و دیدن ندارم

جز آه حرفی در خور گفتن ندارم

جز آه حرفی هست اما من ندارم

چون طفل بازیگوش, عصیانگر, گرسنه

راهی به خانه غیر برگشتن ندارم

راز مگو

دیشب فضا را غرق ِ سوز و ساز می کرد    

گه دیده را میبست و گاهی باز می کرد

دیشب علی با فرق تا ابرو شکسته    

می رفت نزد همسر پهلو شکسته

پیش چشم خدا

شب شد و در محیط تاریکی

با زبان دعا سخن گفتم

سر به زیر و شکسته و تنها

پیش چشم خدا سخن گفتم

دفتر عاشقی

من را سر راه او گدا بنویسید

مدیون عطای مرتضی بنویسید

من وصله ی ناجور و سیاهی هستم

من را ز علی کمی جدا بنویسید

اسیری و غربت

به زردی رخ زردت ,قسم که پژمردم

کنار بسترت ای گل ,شکستم و مردم

تو بستری شدی و قبل رفتنت خود را

شبیه رفتن مادر چقدر آزردم

چیزی شبیه رایحه

چیزی شبیه رایحه ای می وزید و رفت

شبها به شانه ؛ نان و رطب می کشید و رفت

افسوس قدر و منزلتش را نداشتند

تا درجوار کوثر خود آرمید و رفت

مناجات

باز اومدم خدای من

رفیق و آشنای من

مثل همیشه مهربون

بگذر از این خطای من

 

سفره ی روزهای آخرمان

سفره دار قدیمی ام امشب

شده ام میهمان دخترمان

شده سی سال کار من یادِ

سفره ی روزهای آخرمان

اسرار مگو

با خود بگذارید که نجوا کند امشب

این روح مگر بال و پری واکند امشب

یک لحظه دگر طاقت این هجر ندارد

سخت است تحمل , غم زهرا کند امشب

متهم

بچه گی کرده ام, پشیمانم

من ندانسته شیطنت کردم

بغلم کن دوباره مثل قدیم

رو نگردان زمن, غلط کردم

دکمه بازگشت به بالا