بردیا محمدی

ام ابیها

دیده‌هایم چادرِ خاکی که رُویَت می کند
ناگهان در چشم‌هایم اشک حرکت می کند

اذن این گریه‌نمودن ها به دست فاطمه است
چشم را در محفل غم اوست دعوت می کند

اُمُّ الاَنبیا

خدا نانِ تو را هرگز نگیرد از گدا زهرا
پناه بی پناهیِ منِ بی دست و پا زهرا

چراغ عرش،فانوس حیاط خانه ات بوده
تو آن نوری که جریان داشتی از ابتدا زهرا

فاطمه جان

راز آئینه رو برملا نکن
خودتو این همه جابجا نکن
الهی درد و بلات به جون من…
در خونه رو تو دیگه وا نکن

باغ بهاری ام

در بین بستری و مداوا نمی شوی
بانوی آسمانی من! پا نمی شوی!؟

برخیز ای شکوفه ی باغ بهاری ام
برخیز ای توسلِ شب‌زنده‌داری ام

وصل و هجران

نمی خواهد مرا آن‌ یار که دنیاست خواهانش
همان که کشته ما را ماجرای وصل و هجرانش

از آن روزی که فهمیدیم..،صحرا خیمه‌گاهِ توست
همیشه غبطه میخوردیم بر ریگ بیابانش

یا زهرا(س)

با طلوعت عرش را غَرق تَحَیُّر می کنی
ماه‌بانو!نان ظلمت را تو آجر می کنی
“عقلِ”بی احساس را با”عشق”دمخور می کنی
دامن سجّاده را با یاس ها پُر می کنی

یا ولی الله

شبی که ختم خواهد شد دمِ صبحش به دیداری
هزاران ساعتش وَللّهِ می ارزد به بیداری

سحر از تاب گیسوی‌َت به گوش باد گفتم..،گفت:
عجب یاری عجب یاری عجب یاری عجب یاری

اشکِ مناجات

اشکِ مناجات سحر را می خرد زهرا
گریه‌کُن خونین جگر را می خرد زهرا

وقتی شریک‌‌ات “شمع” باشد،سود خواهی بُرد
پروانه ی بی بال و پر را می خرد زهرا

تصویرِ هجرِ

تصویرِ هجرِ تو که به ذهنم خطور کرد
آهِ فراق،آینه ام را نَمور کرد

جز “اشک” چیست چاره ی یوسف‌ندیده ها!
یعقوبِ چشم هایِ مرا گریه کور کرد

رخت عزا

همراه با خاکستر پروانه ی خویش
شمعِ شبستان را کفن کرده است خانه
دارد سیاهه می زند جبریل در عرش
رخت عزاداری به تن کرده است خانه

یا ولی الله

حالم به حال عبد مُکَدَّر نمی خورد
وضعم به وضع بنده ی مضطر نمی خورد

نفرین به من که اشک دُرُستی نریختم
این گریه ها به درد من آخر نمی خورد

راه نجف تا کربلا

فرش سیاه جاده نقش ردِّپا داشت
آئینه ی روحی ترک خورده جلا داشت
این خاک،خاک پاک،عطری آشنا داشت

انگار بوی تربت مُهر مرا داشت

دکمه بازگشت به بالا