شعر شهادت اهل بيت (ع)

مولای من

بین نماز ادعیه اش مستجاب شد
صبح محاسنش که به خونش خضاب شد

بی پرده با خدای خودش هم کلام بود
خونی که ریخت بر رخ پاکش حجاب شد

غریب کاظمین

هستی غریب و با تو کسی آشنا نشد
همدم کسی به سوز دلت جز خدا نشد

خرما به زهر کینه شد آغشته وای من
جز سوز زهر،زخم دل تو دوا نشد

خنجر گران

مثل یک خنجر گران به گلو
داغش آورده است جان به گلو

کنج زندان چه می کند خورشید
بند بر پا و ریسمان به گلو

یا باب الحوائج

من آن خورشید پنهانم که پشت ابر زندانم
زآهم شعله ور هستم ز اشکم غرق بارانم
نه یار و همدمی دارم نه غمخوار غمی دارم
نه حتی سایه ای را که کنار خویش بنشانم

یا باب الحوائج

حال زارش را ببین حال بکایش را ببین
بین این زندان بی روزن صفایش را ببین

زحمت زنجیر دارد در قنوت نافله
باهمین دست ورم کرده دعایش را ببین

یا باب الحوائج

بالاترین خورشید، گنجی در خفا بود
لبهای خشکش، تشنهء ذکر و دعا بود

بی جلوه هم از بندهء بد، عبد می ساخت
موسای ما در معجزاتش بی عصا بود

یا مظلوم

تمام حجم تنت زیر یک عبا مانده
به روی پهلوی تو چند جای پا مانده

نفس کشیده‌ای و بند آمده نَفَست
به سینه‌ات چقدَر استخوان، رها مانده

یا زینب

لگام ارض و سما زیر گام حضرت زینب
پیمبران همه مست مقام حضرت زینب

به امر عشق به پا خواست پای دار و ندارش
که دین قوام گرفت از قیام حضرت زینب

صـــبرِ زینـــب

صـــبر مبهوت زیرِ لب می گفت :
مگر این زن چه طاقتـــی دارد ؟
صـــبرِ ایّـــوب جـــایِ خود ، امّا
صـــبرِ زینـــب حکایتــــی دارد

به نام زینب

از عشق بخوان به نام زینب
فطرس بگو از مقام زینب
برداشت کلاه از سر خویش
تاریخ به احترام زینب

عزیز مادر من

به سر رسید دگر داستان غربت من
کجایی ای سبب خنده ولادت من
عزیز مادر من ، یار با محبت من
همیشه دیدن روی تو بوده عادت من
مریض درد فراقم بیا عیادت من

یا زینب

از آن روزی که این زیبنده زینب نام می گیرد
فقط از چشـــم هایِ یک نفر الهــام می گیرد

به لبخندِ بــرادر می سِپارد اشــک هایش را
فقط پروانــه در آغـوشِ گُــل آرام می گیرد

دکمه بازگشت به بالا