شعر شهادت حضرت رقيه (س)

می آید آخرسر

می آید آخرسر, سرت … چیزی نمانده

تا جان بگیرد دخترت … چیزی نمانده

با چادری گلدار و سنجاق و عروسک

می آید این جا مادرت … چیزی نمانده

خورشید ویرانه! قدم رنجه نمودی

دیر آمدی از اخترت چیزی نمانده

«عجّل وفاتی» گفتنم را که شنیدی

از عُمر یاس پرپرت چیزی نمانده

من خواب دیدم که در آغوش تو هستم

حالا ولی از پیکرت چیزی نمانده

داری نگاهم می کنی با چشم بسته!

از پلک چشمان ترت چیزی نمانده

زیبایی ام را شامیان از من گرفتند

از گیسوان دخترت چیزی نمانده

لکنت زبانم علتش سیلی زجر است

از نور چشم کوثرت چیزی نمانده

با تازیانه روز و شب مأنوس بودم

یعنی که از نیلوفرت چیزی نمانده

زخم مرا با تکّه های معجرش بست

از روسری خواهرت چیزی نمانده

سنگ و تنور و نعل و نیزه … علت این هاست

که ای پدر! از ظاهرت چیزی نمانده

لعنت به شمر و خنجر کُندش … چرا که

بابای من! از حنجرت چیزی نمانده

حرف کنیزی شد, عمو از نیزه افتاد

طوری که از آب آورت چیزی نمانده

محمد فردوسی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا